گنجور

 
صائب تبریزی

چو تیغ او به جبین چین جوهر اندازد

به نیم چشم زدن قحطی سر اندازد

خوش آن که گربه سرش تیغ همچو موج زنند

حباب وار کلاه از طرب براندازد

ز بس که تشنه سرگشتگی است کشتی من

همیشه در دل گرداب لنگر اندازد

مرا مسوز که خواهی کباب شد ای چرخ

سپند شوخ من آتش به مجمر اندازد

نماند آینه ای بی غبار در عالم

غبار خاطر من پرده گر بر اندازد

چو شیر گیر شود می پرست، جا دارد

اگر به دختر رز مهر مادر اندازد

لب پیاله شود غنچه از نهایت شوق

اگر دهان تو عکسی به ساغر اندازد

بغیر خامه گوهرفشان من صائب

که دیده مرغ ز منقار گوهر اندازد؟