گنجور

 
صائب تبریزی

بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آید

با نفس سوختگی سرمه به آواز آید

از غریبی به وطن می روم و می گویم

وقت آن خوش که به غربت ز وطن باز آید

ذوق کاوش اگر این است که من یافته ام

سینه کبک به عذر قدم باز آید

ساده دل را نبود بند خموشی به زبان

پرده پوشی کی از آیینه غماز آید؟

رگ جانم هدف نشتر الماس شود

ناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید