گنجور

 
صائب تبریزی

بس که در سینه من تیر پی تیر آید

نفس از دل چو کشم ناله زنجیر آید

رشته طول امل را نتوان پیمودن

قصه شوق محال است به تقریر آید

هیچ کس راه به سررشته تقدیر نبرد

چون سر زلف تو دردست به تدبیر آید؟

دل رم کرده ما را به نگاهی دریاب

این نه صیدی است که دایم به سر تیر آید

رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود

نکنم شکوه اگر روزی من دیر آید

صائب از کاهکشان فلک اندیشه مکن

نیست چون جوهر مردی چه ز شمشیر آید؟

 
 
 
صفایی جندقی

با حضور تو به لب جانم از آن دیرآید

که ز دیدار مگر دیده و دل سیر آید

تا به تعجیل ز بالین نرود عمر عزیز

نه عجب جان اگر از سینه به تأخیر آید

اثری هست عجب خاک سر کوی ترا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه