گنجور

 
صائب تبریزی

چه بهشتی است که دستم کمر یار شود

مغرب بوسه ام آن مشرق گفتار شود

برندارم لب خود آنقدر از لعل لبش

که دل خسته ام از درد سبکبار شود

گرد آن شمع جهانسوز بگردم چندان

که پر سوخته ام شعله دیدار شود

گر من از تلخی این درد بمیرم حیف است

که شکر خنده او شربت بیمار شود

از جگر خوردن ما عشق جگردار شده است

که شرر شعله سرکش ز خس و خار شود

خط اگر گرد رخت رنگ قیامت ریزد

چشم مست تو محال است که هشیار شود

پای بیرون منه از گوشه عزلت صائب

تا گلستان جهان یک گل بی خار شود