گنجور

 
صائب تبریزی

تیغ سیراب تو فیض دم عیسی دارد

خون اگر بر سر این آب شود جا دارد

می زداید نفس صدق ز دلها زنگار

صبح در چهره گشایی ید بیضا دارد

جان روشن ز دم تیغ نمی اندیشد

شمع از سرزنش گاز چه پروا دارد؟

گرچه نی عقده خود را نتواند وا کرد

در گشاد گره دل ید طولی دارد

اگر از حلقه زنجیر کشد مجنون پای

دیگر این سلسله را کیست که برپا دارد؟

گرچه چشم تو نبیند به تو پا از ناز

خم ابروی تو خم در خم دلها دارد

دل سنگین ترا حلقه بیرون درست

ناله من که اثر در دل خارا دارد

چهره او ز نگه گر نشود گرد آلود

نه به یک چشم، به صد چشم تماشا دارد

چون برآرد ز گریبان سر خود را مجنون؟

که سیه خانه لیلی ز سویدا دارد

رنگ و بو مانع روشن گهر از جولان نیست

شبنم از برگ گل آتش به ته پا دارد

لنگر از قافله ریگ روان می طلبد

هرکه آسودگی از عمر تمنا دارد

تو ز طفلی همه تن دیده حیران شده ای

ورنه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟

بوی پیراهن اگر تند رود معذورست

دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد

صائب از گردش چشم که دگر مست شدی؟

که سخنهای تو کیفیت صهبا دارد