گنجور

 
صائب تبریزی

ای ز مژگان تو در چشم گلستان خارها

گل ز سودای رخت افتاده در بازارها

هر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زند

آفتاب رحمت عام تو بر دیوارها

اهل تقوی هر سحر در قلزم خون می کشند

همچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارها

کمترین بازی درین میدان بود سر باختن

در کف طفلان چو چوگان است اینجا دارها

چشم پر کار تو از اهل سلامت می کشد

نغمه اقرارها از پرده انکارها

تا نیارد بخیه راز ترا بر روی کار

چرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارها

چار بازار عناصر پر مکرر گشته است

وقت آن آمد که برچینند این بازارها

خاکساران غافل از احوال عالم نیستند

در بغل آیینه ها دارند این دیوارها

ما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازل

جست برقی، آب شد مهر لب گفتارها

گر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکند

خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها