گنجور

 
بابافغانی

ای زابروی تو هر سو فتنه در محراب‌ها

فتنه را از چشم جادوی تو در سر خواب‌ها

عارضت آبست و لب آب دگر از تاب می

من چنین لب تشنه، وه چون بگذرم زین آب‌ها

نگسلم زان جعد مشکین گرچه در چنگ بلا

دارم از دست غمت در رشتهٔ جان تاب‌ها

مطربان بزم عشقت را زسوز عاشقان

گشته آتش باز بر رگ‌های جان مضراب‌ها

در حریم دل برای سجدهٔ ابروی تو

بسته‌ام هر گوشه از خون جگر محراب‌ها

پیش آن لب‌های میگون دیده را از اشک سرخ

سر به سر بر خار مژگان بسته شد عناب‌ها

در نمی‌گیرد فسونم با لبت از هیچ باب

در وفا هر چند می‌گویم سخن از باب‌ها

ای مه خرگه‌نشین شب‌ها فغانی در خیال

صحبتی بس گرم دارد با تو در مهتاب‌ها