گنجور

 
صائب تبریزی

دگر هر ذره خاکم هوای کشوری دارد

سر آسوده مغزم با پریشانی سری دارد

چسان مژگان آسایش به مژگان آشنا سازم؟

به قصد خون من هر موی در کف خنجری دارد

یکی صد می شود تخم کدورت در دل تنگم

زمین دردمندان خاک حاصل پروری دارد

گوارا باد وصل خرمن گل عندلیبان را

که آغوش من انداز میان لاغری دارد

مکن تقصیر در تعمیر دل تا دسترس داری

که هر کس هر چه دارد از برای دیگری دارد

سخن کش گو مجنبان گوشه ابرو به تحسینم

سخن بر جا نمی ماند اگر بال و پری دارد

نگردد در قیامت تکمه پیراهن خجلت

سر هر کس که اینجا با سر زانو سری دارد

مبادا لب به آب زندگی چون خضرترسازی

که هر تبخاله ای در پرده دل کوثری دارد

تهیدستی به میدان می دواند اهل دعوی را

نمی جنبد صدف از جای خود تا گوهری دارد

به گوش من زبان تیشه فرهاد می گوید

به سختی بگذراند عمر، هر کس جوهری دارد

شکر شیرینی بسیار، دل را می گزد صائب

وگرنه طوطی ما نیز تنگ شکری دارد