گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سوار چابک من باز عزم لشکری دارد

دل من پار برد، امسال با جان داوری دارد

من اندر خاک میدانش لگدکوب ستم گشتم

هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد

به هر لشکر که می آید ز من جان می برد، باری

که می گوید که این شیوه ز بهر دلبری دارد

مسلمانان، نگه دارید بی چاره دل خود را

که تیرانداز من مست است و کیش کافری دارد

ندارم آنچنان بختی که خواند بنده خویشم

غلام دولت آنم که با او چاکری دارد

تویی دیوانه اش، جانا، که داری سایه گیسو

دلم دیوانه تر از تو که آسیب پری دارد

مثل گر یک سخن با من بگوید عاقبت آن را

نیارد بر زبان و سرزنش چون بربری دارد

مرا چون می کشی، جانا، شفاعت می کند جانم

نمی گوید، مکش، اما سخن در لاغری دارد

به بدنامی برآمد نام خسرو از پی دیده

نه یک تر دامنی دارد که صد دامن تری دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

سمنبر دلبری دارم که پیشه دلبری دارد

همیشه دل بر آن دارم‌ که از من دل‌بری دارد

پی لشکر گرفتم من ز بهر لشکری یاری

کسی گیرد پی لشکر که یاری لشکری دارد

به اصل از آدم‌ است‌ آن بت‌ چرا شد چون پری پنهان

[...]

محمد بن منور

سمر گشتم نگاری را که دیدار پری دارد

نبوت را همی سازد نه کار سرسری دارد

جمال‌الدین عبدالرزاق

تماشا می‌کنم از دور هرکسی دلبری دارد

چه تدبیر ای مسلمانان دل من کافری دارد

به خون من چرا کوشد سر زلفین خونخوارش

مگر زلفش نمی‌خواهد که چون من چاکری دارد

مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند

[...]

صائب تبریزی

دگر هر ذره خاکم هوای کشوری دارد

سر آسوده مغزم با پریشانی سری دارد

چسان مژگان آسایش به مژگان آشنا سازم؟

به قصد خون من هر موی در کف خنجری دارد

یکی صد می شود تخم کدورت در دل تنگم

[...]

بیدل دهلوی

خیال خوش‌نگاهان باز با شوخی سری دارد

به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد

من‌ و سودای ‌‌‌خوبان، زاهد و اندیشهٔ رضوان

در این‌حسرت‌سرا هرکس سری دارد، سری دارد

روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه