گنجور

 
صائب تبریزی

اگرچه لاله من ریشه در خاک چمن دارد

زوحشت برگ برگم داغ غربت در وطن دارد

به شمعی می برم غیرت درین هنگامه کثرت

که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد

صدف را می توان سرحلقه دریادلان گفتن

که با چندین گهر مهر خموشی بر دهن دارد

مکرر می کند یک حرف را صدبار چون طوطی

سخنسازی که با آهن دلان روی سخن دارد

ز آب زندگانی خضر را لب تشنه می آرد

چه آب دلفریب است این که آن چاه ذقن دارد

حباب از بی دهانی می کشد خمیازه حسرت

زگوهر دانه یابد چون صدف هر کس دهن دارد

چو از سیماب شبنم نیست خالی گوش گل صائب

چه حاصل زین که بلبل پیش گل راه سخن دارد؟