گنجور

 
صائب تبریزی

از گلستانی که بلبل روی گردان می شود

شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود

نیست جان کاملان را در تن خاکی قرار

می رود آسایش ازگوهر چو غلطان می شود

نیست ممکن آب با آیینه گردد سینه صاف

تیرگی رزق سکندر زآب حیوان می شود

مهر خاموشی کند بی پرده راز عشق را

زخم صبح از بخیه انجم نمایان می شود

حجت قاطع کند کوته زبان لاف را

شمع می لرزد به جان چون صبح خندان می شود

حرص در تنگ شکر بر خاک می مالد زبان

خاک بر موران قانع شکرستان می شود

مست گشتم تا زمینا پنبه ساقی برگرفت

از گل ابری زمین من گلستان می شود

عیب خود را می کند پوشیده نادان در لباس

پرده دار پای خواب آلود دامان می شود

تن به تسلیم و رضا دادن بود بر دل گران

طفل در گهواره بستن بیش گریان می شود

قطره چون گوهر شود، ایمن شود از انقلاب

می برم غیرت به هر چشمی که حیران می شود

سنگ طفلان است کوه قاف در میزان عقل

کوه غم صائب به مجنون سنگ طفلان می شود