گنجور

 
صائب تبریزی

چند دستم شانه زلف پریشانی بود؟

آرزو در سینه من چند زندانی بود؟

می شود ز اشک ندامت دانه امید سبز

سرخ رویی لاله باغ پشیمانی بود

کو جنون تا سر به صحرایم دهد چون گردباد؟

تا به کی کس نقش دیوار تن آسانی بود؟

خار را بر دامن اهل تجرد دست نیست

جامه فتحی که می گویند، عریانی بود

جبهه وا کرده یک گل در گلستانت نهشت

باغبان باغ باید غنچه پیشانی بود

سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد

چون امید سرفرازی با گرانجانی بود؟

از کشاکش صائب ارباب تجرد فارغند

خار را کی دست بر دامان عریانی بود؟