گنجور

 
صائب تبریزی

اهل دل را خواب تلخ مرگ بیداری بود

شب زشکر خواب ما را خط بیزاری بود

سنگ راهی نیست چون تعجیل در راه طلب

ریگ دایم در سفر از نرم رفتاری بود

بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران

مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود

ما عبث در عشق دندان بر جگر می افشریم

بخیه بیکارست زخم تیغ چون کاری بود

در صدف گوهر زسنگینی گردیده است

کف به روی دست دریا از سبکباری بود

می توان پوشید چشم از هر چه می آید به چشم

آنچه نتوان چشم ازان پوشید بیداری بود

سختی ایام را صائب گوارا کن به صبر

چاره این راه ناهموار همواری بود

 
 
 
ابن یمین

هر که را در سر هوای چون تو دلداری بود

جان فدا کردن درین ره کمترین کاری بود

گر رود سر در سر سودای وصلت باک نیست

زین زیانها اندرین بازار بسیاری بود

دیدن روی تو میخواهد دلم ای کاشکی

[...]

ایرج میرزا

هیچ می‌دانی تو هر طفلی که آید در جهان

از چه توأم با عُوَیل و ضَجه و زاری بُوَد

گرچه خون می‌خورده اندر حبس تاریک رحم

وین زمانش نوبت شیر و شکر خواری بود

این از آن باشد که در لوح ازل بیند ز پیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه