گنجور

 
صائب تبریزی

مطرب از خود داشت جوش سینه گلهای باغ

ناله بلبل درین بستانسرا بیگانه بود

عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت

گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود

یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی

زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود

تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور

آسمانها در شمار سبزه بیگانه بود

این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد

پیش ازین گنج از عزیزی پرده ویرانه بود

کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند

پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود

عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت

سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود

عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد

هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود

باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن

تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود

پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود

کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود

داشت نقصانهای عالم روی در اوج کمال

هوشیاران را تلاش همت مستانه بود