گنجور

 
صائب تبریزی

شب که دامان سر زلف توام در چنگ بود

دامن صحرای محشر بر جنونم تنگ بود

در گلستانی که شبنم قفل بیرون درست

بلبل گستاخ ما پهلونشین رنگ بود

عالمی را دشمن جان کرد با من نامه اش

امن بودم تا جواب نامه من جنگ بود

در بهارستان وحدت سبزه بیگانه نیست

دست بر هر تار این قانون زدم آهنگ بود

تا غبار خودپرستی شستم از لوح بصر

رو به هر وادی که کردم خضر پیشاهنگ بود