گنجور

 
صائب تبریزی

آسمان تا بود، با ما بر سر بیداد بود

روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود

آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت

در دل ما ریشه غم جوهر فولاد بود

سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم

بس که از سیر گلستان بی تو دل ناشاد بود

زینهار از خرقه آرایان مشو غافل که من

هر خشن پوشی که دیدم خانه صیاد بود

می کنند اهل هنر نام بزرگان را بلند

بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود

یاد ایامی که ما را بر سر از آزادگی

سایه بال هما چون سایه جلاد بود

از قبول خلق دل سررشته را گم کرده بود

دست رد بر سینه ما سیلی استاد بود

اختر ما تا فروغ دولت بیدار داشت

بر چراغ بزم ما دست حمایت باد بود

از ندامت سوخت هر کس بر دل ما زخم زد

مرهم این صید از خاکستر صیاد بود

ناله ای کردیم و آتش در نهاد خود زدیم

چون سپند آرام ما موقوف یک فریاد بود

کم بلایی نیست صائب پرسش ارباب رسم

چشم زخم عید ما دایم مبارکباد بود