گنجور

 
صائب تبریزی

ای خط بیرحم ازان عارض دمیدن زود بود

آن گل نشکفته را نادیده چیدن زود بود

کشت امید مرا می داشت شرمش تازه رو

خون لعل آبدارش را مکیدن زود بود

زلف مشکین بود از دیوان رحمت آیتی

بر سر او بی تأمل خط کشیدن زود بود

دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است

ورنه آن سیب زنخدان را مکیدن زود بود

چشم او را فرصت نظاره می بایست داد

نرگس این باغ را در خواب چیدن زود بود

داشت تسخیر هزاران ملک دل را در نظر

چشم او را زهر ناکامی چشیدن زود بود

با دل صدپاره عشاق چندین کار داشت

شوخی مژگان او را آرمیدن زود بود

بر گلستانی که از صد گل یکی نشکفته است

چون خزان افسون بیرحمی دمیدن زود بود

از سر رغبت به حرف دادخواهان می رسید

حلقه انصاف در گوشش کشیدن زود بود

بر سر آن غمزه خونخوار در عین غرور

چون بلای آسمان غافل رسیدن زود بود

در زمین سینه ها تخم محبت می فشاند

خال او را در پناه خط خزیدن زود بود

خط ظالم برد از حد دل سیاهی را برون

ورنه صائب از دل وحشی رمیدن زود بود