گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

از کمر بیرون نیامد تیشه فرهاد ما

کوه را برداشت از جا ناله و فریاد ما

ما چو مجنون چشم آهو را سخنگو کرده ایم

گنگ ماند هر که گردن پیچد از ارشاد ما

گرچه گوش باغبان را پرده انصاف نیست

داغ ها دارد چو برگ لاله از فریاد ما

لوح امکان تنگ میدان است، ورنه می نمود

جوهر خود را زبان خامه فولاد ما

گرچه ویرانیم، اما دلنشین افتاده ایم

سیل نتواند گذشتن از خراب آباد ما

پشت ما باشد ز سنگ کودکان بر کوه قاف

نیست صحرایی چو مجنون عشق خوش بنیاد ما

از دل ما برنمی آید نفس بی یاد تو

گر ترا هرگز به گرد دل نگردد یاد ما

دست و پای صید می پیچد به هم از دیدنش

از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما

یوسفستانی است از زنجیریان هر حلقه اش

زلف او را کی بود پروای شب خوش باد ما؟

هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر

سنگ را صائب فشارد دل اگر فریاد ما