گنجور

 
صائب تبریزی

داغ برگ عیش گردد در دل ناشاد ما

جغد می گردد همایون در خراب آباد ما

جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران

از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ما

چشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا

از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما

نیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را

گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد ما

نقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم

بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد ما

از نسیم نوبهاران غنچه پیکان شکفت

هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد ما

نیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند

وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ما

تیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان

بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ما

آه آتشبار را در سینه می سوزد نفس

تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ما

سبزه بیگانه بستانسرای عالمیم

جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ما

صبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است

می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ما

تا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد

توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۴۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

از کمر بیرون نیامد تیشه فرهاد ما

کوه را برداشت از جا ناله و فریاد ما

ما چو مجنون چشم آهو را سخنگو کرده ایم

گنگ ماند هر که گردن پیچد از ارشاد ما

گر چه گوش باغبان را پرده انصاف نیست

[...]

واعظ قزوینی

چون نلرزد بر سر دستش، دل ناشاد ما؟

بهله از خون شکاری میکند صیاد ما!

بیدل دهلوی

آن پری‌ گویند شب خندید بر فریاد ما

ای فراموشی تو شاید داده باشی‌ یاد ما

بس‌که در پروازگرد جستجوها ریختیم

گشت زیر بال پنهان خانهٔ صیاد ما

جان‌کنی‌ها در قفای آرزو پر می‌فشاند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه