صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

سخت می‌خواهم که در آغوشِ تنگ آرم تو را

هر قدر افشرده‌ای دل را، بیفشارم تو را

عمرها شد تا کمندِ آه را چین می‌کنم

بر امیدِ آن که روزی در کمند آرم تو را

از لطافت گرچه ممکن نیست دیدن روی تو

رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را

در سرِ مستی گر از زانوی من بالین کنی

بوسه در لعلِ شراب‌آلود نگذارم تو را

می‌شود نیلوفری از برگِ گل اندام تو

من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم تو را؟

از نگاهِ خشک، منعِ چشمِ من انصاف نیست

دستِ گل چیدن ندارم، خارِ دیوارم تو را

ناشنیدن می‌شود مُهرِ دهانم بی سخن

گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم تو را

از رهایی هر زمان بودم اسیرِ عالَمی

فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم تو را

ای که می‌پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی

خویشتن را کرده‌ام گم تا طلبکارم تو را

از من ای آرامِ جان، احوالِ صائب را مپرس

خاطرِ آسوده‌ای داری، چه آزارم تو را؟