گنجور

 
صائب تبریزی

وقت ما از ساغر و مینا خوش است

وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است

عشق می باید به هر صورت که هست

عاشقی با صورت دیبا خوش است

ناخوشیها از دل بی ذوق ماست

ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است

مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود

در بهاران دامن صحرا خوش است

دامن صحرا چه گرد از دل برد؟

سیل گردآلود را دریا خوش است

سایه غماز را پامال کن

قطع راه بیخودی تنها خوش است

آن قدر کز ما تحمل خوشنماست

از نکویان ناز و استغنا خوش است

سر به صحرای جنونم داد عقل

دشمنی با مردم دانا خوش است

جامه گلگون بود برق جلال

عشق را با چشم خونپالا خوش است

تیره در پروا ندارد از گناه

زنگیان را وقت در شبها خوش است

ناز و تمکین حسن را زیبنده است

عشق چون سیلاب بی پروا خوش است

شکرلله صائب از اقبال عشق

ناخوشیهای جهان بر ما خوش است