گنجور

 
صائب تبریزی

نیست در طالع قدوم میهمان این خانه را

سیل بردارد مگر از خاک، این ویرانه را

دست و پا گم کردم از نظاره آن چشم مست

من که بر سر می کشیدم این نفس میخانه را

این که کردم خرده جان صرف این بی حاصلان

می فشاندم در زمین شور کاش این دانه را

پنجه مشکل گشا هرگز نمی افتد ز کار

هست در خشکی گشایش بیش، دست شانه را

شد جهان بر چشم من از رفتن جانان سیاه

برد با خود میهمان من چراغ خانه را

بحر را موج خطر مانع نمی گردد ز شور

می کند ویرانه تر زنجیر این دیوانه را

آب در استادگی از سرو یابد فیض بیش

چشم حیران قدر داند جلوه مستانه را

عاشقان را نیست بر دل، سردی معشوق بار

شمع کافوری نسازد دل خنک پروانه را

چوبکاری آتش سوزنده را بال و پرست

چوب گل سازد دو بالا شورش دیوانه را

دل نگیرد یک نفس در سینه گرمم قرار

تابه تفسیده از خود دور سازد دانه را

هست زور می کلید خانگی این قفل را

از برون گر محتسب بندد در میخانه را

بی سخن، در کوزه لب بسته دارد خامشی

گر شراب بی خماری هست این میخانه را

می برد خاشاک اگر از طبع آتش سرکشی

چوب گل هم می کند عاقل من دیوانه را

عاشقان را وصل در سرگشتگی باشد که شمع

مرکز پرگار بال و پر شود پروانه را

نیست صائب در ترازوی شعورش سنگ کم

هر که در یک پله دارد کعبه و بتخانه را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۲۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وطواط

ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را

چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را

صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن

سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را

نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را

[...]

امیرخسرو دهلوی

باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را

از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را

گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر

ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را

هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال

[...]

سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

[...]

ناصر بخارایی

می‌کشد عشق تو سوی خود دل دیوانه را

هست سوزی کو به شمعی می‌کشد پروانه را

سیل چشمم رفت و ویران کرد بنیاد دلم

چون ز درد و غم نگه دارم من این ویرانه را

میل خالت دارم و اندیشه‌ام از زلف توست

[...]

جامی

رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را

دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را

تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب

بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را

خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه