گنجور

 
صائب تبریزی

لعل تو ز روشن گهری جان جهان است

تبخال بر آن لعل، سراپرده جان است

برق رخ گلگون ترا دل خس و خارست

مهتاب بناگوش ترا صبر کتان است

بر صفحه رخسار تو آن خال معنبر

موری است که دردست سلیمان زمان است

در چشم تر من ز خیال خط سبزت

هر گوشه پریزاد دگر بال فشان است

افلاک ز نقش قدم اوست نگارین

آن سرو که در مجلس ما دست فشان است

ابری است که در باغ بهشت است خرامان

چشمی که به رخسار نکویان نگران است

از باده کهنه است نشاط و طرب من

این پیر کهنسال، مرا بخت جوان است

گردون که ز انجم همه تن دیده بیناست

حیرت زده جلوه آن سرو روان است

صائب دلش از صحبت گلشن نخورد آب

شبنم که به خورشید درخشان نگران است