گنجور

 
صائب تبریزی

چون آینه هر دل که ز روشن گهران است

در نقش بد و نیک به حیرت نگران است

غیر از نظر پاک بر آن آینه رخسار

گر آب حیات است، که چون زنگ گران است

چشمی که ز بی شرمی ازو آب نرفته است

چون دیده نرگس به ته پا نگران است

دارد دلی آسوده تر از نقطه مرکز

چون دایره هر کس که ز بی پا و سران است

سهل است اگر گوهر ما را نخریدند

یوسف به زر قلب درین شهر گران است

با قامت او هر که به سروست نظرباز

چون فاخته سر حلقه کوته نظران است

این راز که چون خرده گل در جگر ماست

فریاد که چون بوی گل از پرده دران است

انصاف نمانده است درین موی میانان

کوه غم ما فربه ازین خوش کمران نیست

بی خون جگر، آبی اگر هست درین دور

در سینه سنگ و گره بدگهران است

سر حلقه بالغ نظران است چو صائب

چشمی که نظرباز به نوخط پسران است