گنجور

 
صائب تبریزی

ماهی که ز پرتو به جهان شور درانداخت

پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت

با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم

بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت

در دیده صاحب نظران موی زیادم

زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت

تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن

مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت

فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را

مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت

آن را که به دولت نتوانیش رساندن

مانند هما سایه نباید به سر انداخت

صائب شدم آسوده ازین کارگشایان

تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت

دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت

دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد

دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت

زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی

[...]

حزین لاهیجی

مجنون مرا شور تو بی پا و سر انداخت

کوه غم عشق تو مرا از کمر انداخت

مشکل که به کویت رسد این رنگ پریده

سیمرغ درین راه خطرناک، پرانداخت

تا چشم سیه مست تو عاشق کشی آموخت

[...]

سعیدا

روی تو چو از پیش نظر پرده برانداخت

آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت

بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد

از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت

در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است

[...]

صامت بروجردی

خاتون قیامت چو به ایشان نظر انداخت

از دیده ز مهجوری یاران گهر انداخت

نزد پدر از شوق کسا پرده برانداخت

وز فرط تضرع بدل وی شرر انداخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه