گنجور

 
کمال خجندی

هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت

دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت

دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد

دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت

زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی

ما را ز خود آن شوخ از آن دورتر انداخت

باز آمد و بر نیر دگر چشم دگر دوخت

هر صید که آن غمزه به تیر نظر انداخت

تا مرغ چرا بست پر خویش بر آن تیر

مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت

عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار

یک نیر چه باشد سوی باران اگر انداخت

نبرت به دل ریش کمال آمد و گم شد

خواهی که شود بافته باید دگر انداخت