گنجور

 
سعیدا

روی تو چو از پیش نظر پرده برانداخت

آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت

بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد

از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت

در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است

از مستی بسیار نمک در شکر انداخت

از عاشق بیچاره چه خواهند که بلبل

یک مشت پری داشت در این رهگذر انداخت

هر حلقه که کوتاه شد از دام کمندی

واکرد از آن زلف و گره در کمر انداخت

طبع تو اگر کان نمک نیست سعیدا

پس شور چرا شعر تو در بحر و بر انداخت؟