گنجور

 
صائب تبریزی

از حد گذشت وقت سحر آرمیدنت

پستان صبح خشک شد از نامکیدنت

دامان عمر دست و گریبان خاک شد

باقی است همچنان هوس بزم چیدنت

شد شیشه دل دو چشم تو از عینک و هنوز

مشتاق حسن سنگدلان است دیدنت

زینسان که پای عزم تو در خواب رفته است

بسیار مشکل است به منزل رسیدنت

اکنون که در دهان تو دندان بجا نماند

بی حاصل است داعیه لب گزیدنت

با این گرانیی که تو داری چو پای خم

مشکل بود ز کوی مغان پاکشیدنت

چندان هوای نفس عنان ترا گرفت

کز دست رفت قوت از خود رمیدنت

در خون کشید تیر قضا صد هزار صید

از سر نرفت مستی غافل چریدنت

صائب شکسته باش که آخر شکستگی

چون موج می شود پر و بال پریدنت