گنجور

 
صائب تبریزی

زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت

رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت

حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت

لنگر به دل و دیده حیران من انداخت

سیماب کند سلسله گردن شیران

برقی که محبت به نیستان من انداخت

یک حلقه کند سلسله عمر ابد را

تابی که میانش به رنگ جان من انداخت

تا همت من دست به بازیچه برآورد

نه گوی فلک در خم چوگان من انداخت

فانوس فلک دست ندارد به خیالش

آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت

صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی

صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت

 
 
 
اسیر شهرستانی

می رنگ هوس در دل ویران من انداخت

زهد آمد و سجاده به دامان من انداخت

بی منت معمار که دیده است بنایی

این بال هما سایه بر ایوان من انداخت

در چشم تو جا داشت تماشای نهانم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه