گنجور

 
حزین لاهیجی

مجنون مرا شور تو بی پا و سر انداخت

کوه غم عشق تو مرا از کمر انداخت

مشکل که به کویت رسد این رنگ پریده

سیمرغ درین راه خطرناک، پرانداخت

تا چشم سیه مست تو عاشق کشی آموخت

از هر دو جهان، قاعدهٔ داد برانداخت

بر خاک درت پارهٔ دل ریخت سرشکم

در کوی تو این قافله، بار سفر انداخت

همچون جرس افسانه فروش است خروشم

بیتابی دل آه مرا از اثر انداخت

از زخم شود جوهر شمشیر، نمایان

دانست تو را هر که به حالم نظر انداخت

تا بوسهٔ آن حسن گلوسوز چه باشد

نام لب تو، کام مرا در شکر انداخت

نشناخته بودیم دری غیر در دل

ما را به چه تقصیر، فلک در به در انداخت؟

در عشق ندانم که وفا چون و جفا چیست

این درد گرانمایه، مرا بی خبر انداخت

ای خلوتیان الحذر از عشق فسونگر

ما را به زبان همه کس چون خبر انداخت

عشق است حزین ، فاش بگویم که بدانند

این شعله، که در خرمن جانم شرر انداخت