گنجور

 
صائب تبریزی

کام از جهانِ دون به هوس می‌توان گرفت

این شهد ریزه را به مگس می‌توان گرفت

در عشق، فیض چاک گریبان غنچه را

از رخنه‌های دام و قفس می‌توان گرفت

غیرت اگر قرار به عاجزکشی دهد

دامان گل ز پنجهٔ خس می‌توان گرفت

دست از فروغ باده اگر در حنا بود

تیغ برهنه را ز عسس می‌توان گرفت

امروز نیست غیر دل بی‌غبار ما

آیینه‌ای که پیش نفس می‌توان گرفت

دوران خط رسید و تو از حرص دلبری

نشناختی که دل ز چه کس می‌توان گرفت

چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند

آفاق را به یک دو نفس می‌توان گرفت

با هرزه‌گو درآی ز راه ملایمت

صائب به پنبه حلق جرس می‌توان گرفت