گنجور

 
صائب تبریزی

مجروح عشق را سر و برگ علاج نیست

این خون گرفته را به طبیب احتیاج نیست

برق از زمین سوخته نومید می رود

تاراج دیده را غم باج و خراج نیست

در وادیی که قطع امیدست چاره ساز

دردی که بی دوا نشد آن را علاج نیست

مجنون چه خون که در دل لیلی نمی کند

از خود رمیده را به وصال احتیاج نیست

راضی نمی شوند به گنج از دل خراب

در ملک عشق برده معمور باج نیست

بر تخت دار، شوکت منصور را ببین

کیفیت بلند کم از هیچ تاج نیست

این آن غزل که اهلی شیراز گفته است

آن را که عقل نیست به هیچ احتیاج نیست