گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مست ترا به هیچ میی احتیاج نیست

رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست

ای مه، مشو مقابل چشمم که با رخش

ما را به هیچ وجه به تو احتیاج نیست

با من مگو حکایت جمشید و افسرش

خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست

با دوست غرض حاجت خود چند می کنی

او واقف است، حاجت چندین لجاج نیست

نقد دلی که سکه وحدت نیافته ست

آن قلب را به هیچ ولایت رواج نیست

تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان

ای دل، برو که بر ده ویران خراج نیست

خسرو ندید مثل تو در کاینات هیچ

ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نیست

 
 
 
اهلی شیرازی

مجنون عشق را هوس تخت و تاج نیست

اورا که عقل نیست بهیچ احتیاج نیست

گیتی نما چه حاجت؟ اگر جم بصیرتی

آیینه یی به ازمی و جام زجاج نیست

هر کس که بود از هنر خود رواج یافت

[...]

بابافغانی

بیمار عشق را سر و برگ علاج نیست

گفتم چنانکه هست حکایت مزاج نیست

این دل که در عیار وفا نقد خالص است

بر سنگ امتحان زدنش احتیاج نیست

جامی که هر شکسته ازان لعل پاره‌ای است

[...]

نظیری نیشابوری

در شهر ما به دولت عشق احتیاج نیست

در هیچ گوشه نیست که صد تخت و تاج نیست

چشم تری به چین جبین می توان فروخت

کار وفا هنوز چنان بی رواج نیست

خاطر به خنده گل و مل وانمی شود

[...]

صائب تبریزی

مجروح عشق را سر و برگ علاج نیست

این خون گرفته را به طبیب احتیاج نیست

برق از زمین سوخته نومید می رود

تاراج دیده را غم باج و خراج نیست

در وادیی که قطع امیدست چاره ساز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه