گنجور

 
صائب تبریزی

بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست

دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست

از دستگیر، دست بریده است بی نیاز

از سر گذشته را به هما احتیاج نیست

اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است

تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست

شستم ز اختیار، به خون دست خویش را

دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست

صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل

گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست

داغ جنون به افسر شاهی برابرست

دیوانه را به بال هما احتیاج نیست

از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت

حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست

بال من است پای به دامن کشیده ام

سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست

ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام

آیینه مرا به جلا احتیاج نیست

در تنگی دل است شکرخنده ها نهان

این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست

افتاده است جذبه بحر کرم رسا

سیلاب را به راهنما احتیاج نیست

پوشیده است راه حق از چشم باطلان

بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست

بی تربیت رسانده به معراج، خویش را

سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست

خورشید از سیاهی لشکر بود غنی

آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست

سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط

صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست