ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به احساسات عمیق و پیچیده عشق و بیتابی مربوط به آن میپردازد. شاعر بیان میکند که عشق، حتی در شرایط سخت و دشوار، رهایی ندارد و از مفاهیم عمیق و واقعی دور است. او از فقدان امید در دنیای امروزی صحبت میکند و به ارتباط و همدلی در دل شب اشاره میکند که میتواند در دل مشکلات کمکیار باشد. شاعر همچنین به دردی که از عشق میکشد و کمبود شکایتی از ناتوانیهای خود تعبیر میکند. در نهایت، او به انتقاد از دانش ظاهری و خودپرستی اشاره دارد و میگوید که حقیقت و دانش واقعی ممکن است در خودستایی گم شود.
هوش مصنوعی: کسانی که در عشق گرفتار شدهاند، نمیتوانند آزاد شوند. بین واژهها و معانی، جدایی یا فاصلهای وجود ندارد.
هوش مصنوعی: در این دوره، به قدری راههای دریافت نعمت و برکت بسته شده که حتی از عمق دل هم نمیتوان به روشنایی و امید دست یافت.
هوش مصنوعی: در دل شب، کمک کردن به کسی که به یاری نیاز دارد، لذتبخش است؛ عبادتی که در خفا انجام میشود و هیچ گونه تظاهر یا ریاکاری در آن نیست.
هوش مصنوعی: از بیقراری و دلتنگی من، این است که به چالش و جنگ با زندگی پرداختم، وگرنه نیرویی درونم نیست که بخواهد خود را نشان دهد.
هوش مصنوعی: دل من و تو از دوستان قدیمی است، حتی اگر در ظاهر به نظر برسد که با هم آشنا نیستیم.
هوش مصنوعی: از لطفی که به من شده، دیگر نسبت به بیثمر بودن و از دست دادن چیزهایی نگران نیستم. مانند سروی هستم که از فقر و نبودن چیزهای مادی شکایتی ندارم.
هوش مصنوعی: آه و ناله که جای زخمی در دل پنهان دارم، ولی از نداشتن لباس و پوشش نمیتوانم شکایت کنم.
هوش مصنوعی: سکوت کن درباره ادعای دانشت، زیرا جهل هزاران دلیل قانعکننده دارد، آن هم در حالی که خودستایی چیزی از حقیقت نمیگوید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سر جدا کنی ز تنم
به جان تو که دلم را سر جدایی نیست
بریز جرعه که هنگامه غمت گرم است
[...]
خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست
دل رمیدهٔ شوریدگان رسوایی
شکستهایست که در بند مومیایی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
[...]
مرا به بعد مکان از شما جدائی نیست
که هر کجا روم از دام دل رهائی نیست
هر آنچه در نظرم آید از شمایل تو
به جز وظیفهٔ شوخی و دلربائی نیست
در آن حریم که خلوتسرای حضرت اوست
[...]
چو منع غیر مجالم در آشنایی نیست
ز آشنایی او چاره جز جدایی نیست
گذشتم از غم آن گل زرشک غیر ولی
ز خار خار دل از غیرتم رهایی نیست
دلا ز صحبت خوبان کناره کن ز ازل
[...]
چنین که با تو مرا تاب آشنایی نیست
به حیرتم که چرا طاقت جدایی نیست
خوشم به وعده او، با وجود آنکه به من
وفای وعده او غیر بیوفایی نیست
به غیر بس که درآمیختی، به خلق ترا
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.