گنجور

 
صائب تبریزی

سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی است

که مرگی دل و قحط غذای روحانی است

لب محیط به بانگ بلند می گوید

برهنه شو که گهر مزد دست عریانی است

سفر خوش است که بی اختیار روی دهد

سپند، منتظر آتش از گرانجانی است

به نان خشک قناعت نمی توان کردن

چه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!

ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخور

اگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی است

ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟

اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی است

همیشه آب به چشم پیاله می گردد

جبین پیر خرابات بس که نورانی است

دلی که از سخن تازه شد جوان، داند

که سبزی پر طوطی، گل سخندانی است

جواب آن غزل است این که نقد حیدر گفت

ازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است

 
 
 
خاقانی

کسی که از پس احمد روا بود مرسل

بزرگوار امیر امام خاقانی است

رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را

که در جهان سخن ملک او سلیمانی است

رسول بازپسین را هزار گونه قسم

[...]

صوفی محمد هروی

مرا به صحنک بغرا محبت جانی است

اگر چه معده پر از نان گرم و بریانی است

چه می کنی صفت امروز آب حیوان را

به شیر منش نظر کن که آب حیوانی است

به شهر اگر دل بریان به جان فروشد کس

[...]

کلیم

کسی که مانده به بند لباس زندانی است

پریدن از قفس نام و ننگ عریانی است

به پختگی جنون کی به من رسد مجنون؟

همین بس است که من شهری او بیابانی است

ز چشم گریان، بی‌قدر شد متاع جنون

[...]

صائب تبریزی

فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است

ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است

گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی

که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است

ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

چو خیزی از سر شهرت سریر سلطانی است

چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است

چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را

به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است

به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه