گنجور

 
صائب تبریزی

زبان شکوه من چشم خونفشان من است

چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است

مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟

ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من است

به داستان سر زلف کوتهی مرساد!

که تا به کعبه مقصود نردبان من است

ز من بود سخن راست هر که می گوید

خدنگ راست رو از خانه کمان من است

حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو

که طوق عشق چو قمری خط امان من است

به بال سایه پریدن ز کوته اندیشی است

وگرنه بال هما فرش آستان من است

هما ز سایه من غوطه می خورد در نیش

ز بس که نیش ملامت در استخوان من است

به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب

بلند نام شود هر که در زمان من است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اثیر اخسیکتی

گره گشای سخن خامه توان من است

خزانه دار روان خاطر روان من است

کشید زین من این دیزه هلال رکاب

از آنک شهپر روح القدس عنان من است

کنار و آستی کان چو بحر پر درشد

[...]

حکیم نزاری

نتیجه ای که زافکار نیم جان من است

وبال چشم و دماغ و تن و توان من است

به روزنامه ی سودای من چنین منگر

مداد او همه از مغز استخوان من است

روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست

[...]

امیرخسرو دهلوی

ز بس که گوش جهانی پر از فغان من است

به شهر بر سر هر کوی داستان من است

ز بیدلی، اگرم جان رود، عجب نبود

چو دل نمی دهدم آنکه دلستان من است

دعای عمر کنندم، ولی قبول مباد

[...]

جامی

ز دل زبانه آتش که در دهان من است

به شرح داغ دل آتشین زبان من است

به سان اره بنه تیغ خویش بر فرقم

به جرم آنکه به صد رخنه ز استخوان من است

کنی به داغ نشان سگان خود وین داغ

[...]

امیرعلیشیر نوایی

خیال مغبچگان تا درون جان من است

بکوی دیر مغان ناله و فغان من است

کمند زلف بتی این که ساختم زنار

درون دیر بهر بزم داستان من است

به بین بصافی ساغر درو به حمرت می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه