گنجور

 
صائب تبریزی

زبان شکوه من چشم خونفشان من است

چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است

مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟

ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من است

به داستان سر زلف کوتهی مرساد!

که تا به کعبه مقصود نردبان من است

ز من بود سخن راست هر که می گوید

خدنگ راست رو از خانه کمان من است

حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو

که طوق عشق چو قمری خط امان من است

به بال سایه پریدن ز کوته اندیشی است

وگرنه بال هما فرش آستان من است

هما ز سایه من غوطه می خورد در نیش

ز بس که نیش ملامت در استخوان من است

به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب

بلند نام شود هر که در زمان من است