گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

خیال مغبچگان تا درون جان من است

بکوی دیر مغان ناله و فغان من است

کمند زلف بتی این که ساختم زنار

درون دیر بهر بزم داستان من است

به بین بصافی ساغر درو به حمرت می

که آن نشانه ای از چشم خون فشان من است

به کوهکن نگر و بیستون که آن گویی

دل طپنده و این یک غم گران من است

مگو فتاده به من موی از دهان سبو

که در سرشک مژه چشم ناتوان من است

چو من به نیستی از بی نشانی افتادم

درین ره آنکه ز خود نیست شد نشان من است

هزار تیغ بلا گر کشی نتابم روی

مباش رنجه گر از بهر امتحان من است

بلطف بکر معانی نگر دلا و مپرس

که از کجاست که گلهای گلستان من است؟

سپرد نقد دل و جان به مخزنت فانی

دگر مگو که ازان تو یا ازان من است