گنجور

 
صائب تبریزی

ز خود برآ که سر کوی یار نزدیک است

قرارگاه دل بیقرار نزدیک است

ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است

وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است

توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست

به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است

ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند

که دست شانه به زلف نگار نزدیک است

دلی که سوخته داغ گلعذاران است

به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است

ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب

وگرنه وعده روزشمار نزدیک است

اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست

به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است

ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن

وگرنه آب به این جویبار نزدیک است

شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند

به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است

هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است

اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است

ز باده توبه در ایام نوجوانی کن

برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است

رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق

به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است

دماغ کار نمانده است کارفرما را

وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است

ازان به قیمت می جان دهند مخموران

که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است

امیدها به خط تاه روی او دارم

چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است

چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟

گرهگشایی باد بهار نزدیک است