گنجور

 
فیاض لاهیجی

کار دلم در شکنج زلف تو تنگ است

همچو مسلمان که در دیار فرنگ است

در ره عشقت ز طعنه باک ندارد

این دل چون شیشه آزمودة سنگ است

آن طرف کام نیست غیر ندامت

چیدم و دیدم گل امید دو رنگ است

حال دل ساده‌لوح با تو بگویم

چهرة آیینه را ببین که چه رنگ است

صلح دو عالم چه می‌کنیم چو با ما

گوشة ابروی یار بر سر جنگ است

بادة شیرین عمر خضر چه‌ریزی

در گلوی تلخ ما که شهد شرنگ است

عمر دواسپه گذشت این چه شتابست

نام مجو از کسی که در غم ننگ است

فیض کمال خجند یافته فیّاض

حیف مجال سخن که قافیه تنگ است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode