گنجور

 
صائب تبریزی

نهال شمع ز سبزی ازان برومندست

که دایم از پر پروانه برگ پیوندست

شده است مرکز پرگار آهوان مجنون

اسیر عشق به هر جا رود نظربندست

چرا به تیغ شهادت نمی نهد گردن؟

به آب زندگی آن کس که آرزومندست

بشوی نقش خودی را که دیده خودبین

به آبگینه ز آب حیات خرسندست

گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق

به یک اشاره ابروی یار در بندست

چو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبند

که همچو برگ خزان دیده سست پیوندست

به خوردن دل خود باش قانع از روزی

که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست

دهن به خنده مکن باز همچو بی مغزان

که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست

کلام هیچ مدانان به مردم همه دان

هزار پله گرانتر ز کوه الوندست

به کام طفل مزاجان سنگدل صائب

شکستن دل ما چون شکستن قندست