گنجور

 
فیاض لاهیجی

یوسف بازار ما هم خود خریدار خودست

خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست

راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو

لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست

بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را

آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست

عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس

بسکه در هنگامه گرمی‌های بازار خودست

گر نپردازد به حال عاشقان پر دور نیست

امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست

هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست

بی‌جمالش روز روشن هم شب تار خودست

ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را

ورنه بی روی تو هر جا خاطری بار خودست

در چنین میدان که کس را نیست پروایی ز سر

زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست

لب ببند و درد دل فیّاض سر کن کاینه

گرچه خاموش است در تقریر اسرار خودست