گنجور

 
نظیری نیشابوری

به حرف اهل غرض قرب و بعد ما بندست

دل شکسته ما را هزار پیوندست

از آن دمم که به حیرت فکنده دیدن او

نگه به گوشه چشمم هنوز در بندست

نگه دلیر نشد تا مژه به پیش آمد

حجاب اگر پر کاهست، کوه الوندست

دو چشم ساکن بیت الحزن به من گرید

که من اسیر به معشوقم او به فرزندست

درازدستی حسن که گل به جیبم ریخت؟

که تا به دامنم از جیب در شکرخندست

به کینه جوییی افلاک عشق می بازیم

که هرکه دشمن ما شد به دوست مانندست

نه عیب تست که بیگانه وار می گذری

کسی که زود گسل نیست دیر پیوندست

بیا که از می پارینه تلخ کام تریم

اگر تو زهر چکانی به کام ما قندست

همه ترانه آفاق را ز بر داریم

به گوشم آن چه نمی گردد آشنا، پندست

«نظیری » از تو به جان کندن است لب بگشا

به این قدر که بگویی بمیر خرسندست