گنجور

 
صائب تبریزی

غبار هستی ما پرده دار سیلاب است

کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است

دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق

حصار عافیت این محیط، گرداب است

چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است

که شاخ گل به نظر آستین قصاب است

عیار آتش روی ترا چه می داند؟

هنوز دیده آیینه در شکرخواب است

اگر ز غیبت ما در حضور می افتند

حضور خاطر ما در حضور احباب است

ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟

که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است

به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت

که طاق نسیان امروز طاق محراب است

سر مشاهده عیب خود اگر داری

کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟

چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟

سخن شناس درین روزگار نایاب است