گنجور

 
صائب تبریزی

پرده ظلمت نپوشد چشم حیران مرا

شمع کافوری است بیداری شبستان مرا

بخیه انجم اگر بندد دهان صبح را

می توان کردن رفو چاک گریبان مرا

دیده شیران نیستان را دعای جوشن است

نیست پروایی ز اشک گرم مژگان مرا

دامن پاکان ندارد احتیاج شستشو

اشک شبنم دیده شورست بستان مرا

هر حبابی مهره گل گردد از گرد گناه

بحر رحمت از کرم شوید چو دامان مرا

از سیه روزی نیم غمگین که چون موج سراب

شب کند شیرازه، اوراق پریشان مرا

صائب از اندیشه سامان دل من فارغ است

آن که سر داده است، خواهد داد سامان مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۶۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عبدالقادر گیلانی

گر ندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا

زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا

سرومن آغشته در اشک جگرخون من است

فارغم گر باغبان نگذاشت در بستان مرا

نیست فرقی در میان شخص من با سایه ام

[...]

عطار

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

[...]

ابن یمین

مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا

زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا

منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر

رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا

بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم

[...]

سلمان ساوجی

ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم

می‌گشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا

تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت

بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا

در زمانت ابر می‌گوید به آواز بلند

[...]

امیرعلیشیر نوایی

هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا

زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا

خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت

عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا

پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه