گنجور

 
صائب تبریزی

حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست

شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست

پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ

خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست

لنگر عقل به دست آر که در عالم آب

آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست

گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ

ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست

سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند

وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست

از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را

طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست

دیده روزنه از شمع بود نورانی

چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست

معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است

جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست

نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد

در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟