گنجور

 
خواجوی کرمانی

غرّه ی ماه جز آن عارض شهر آرا نیست

شاخ شمشاد چو آن قامت سرو آسا نیست

روح بخشست نسیم نفس باد بهار

لیک چون نکهت انفاس تو روح افزا نیست

باغ و صحرا اگر از روضه ی رضوان بابیست

بی تو ما را هوس باغ و سر صحرا نیست

در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست

سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست

گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا

با تو چون فاش بگویم که مرا یارا نیست

بر وجودم بخیال سر زلف سیهت

نیست موئی که درو حلقه ئی از سودا نیست

امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر

که شب تیره ی سودا زده را فردا نیست

چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار

که ترا قصه درازست و مرا پروا نیست

مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم

زانک عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست

زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال

کانک زیباست ازو عادت بد زیبا نیست

تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو

کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست