گنجور

 
صائب تبریزی

خلوت آینه را طوطی غمازی هست

هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست

نیست مجنون وفادار مرا پای گریز

ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست

چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه

دل تاریک مرا آینه پردازی هست

از نفس های پریشان غبارآلودم

می توان یافت که در سینه سبکتازی هست

فیض سر رشته امید عمومی دارد

در حریمی که نگاه غلط اندازی هست

دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار

گلستانی که در او شعله آوازی هست

انتظار جگر سوختگان سنگ ره است

ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست

تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید

چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست

روی برتافتن از سیلی غم بی‌جگری است

ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی هست

چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است

ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست

حیف باشد که درین دشت شکاری نکند

هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست

از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست

که ترا در دل صد پاره نواسازی هست