گنجور

 
صائب تبریزی

خط نارسته که در لعل لب جانان است

همچو زهری است که در زیر نگین پنهان است

خال مشکین تو از زلف دلاویزترست

خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است

قفل گردیدن دریاست نظر بستن من

مژه بر هم زدنم بال وپر طوفان است

زینهار از لب خندان به دل تنگ بساز

که گشاد تو چو تیر از گره پیکان است

کار بر زنده دلان چرخ نمی سازد تنگ

پسته هر چند که در پوست بود خندان است

سبز از آبله دست شود تخم امید

گرچه ظاهر سبب نشو و نما باران است

عمر پیران کهنسال به سرعت گذرد

رو به پستی چو نهد آب، سبک جولان است

یوسف افتاد گر از مکر زلیخا در بند

مصر از جوش خریدار به من زندان است

نیست از داغ غباری به دل من صائب

نفس سوختگان مغز مرا ریحان است