گنجور

 
صائب تبریزی

لاله رویی که ازو خار مرا در جگرست

برگریزان دل و باغ و بهار نظرست

نیست آوارگی اهل طلب را انجام

تا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرست

می کند تیغ سیه تاب مرا جوهردار

خارخاری که ز عشق تو مرا در جگرست

حال روشن گهران را همه کس می داند

هر چه در خانه آیینه بود، در نظرست

دل پر خون تهی از زخم زبان می گردد

راحت آبله در زیر سر نیشترست

رهزنی کز تو کند صلح به اسباب غرور

اگر از راه بصیرت نگری، راهبرست

نیست ممکن که به همت دل خود باز کند

تا دل غنچه هواخواه نسیم سحرست

تا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟

حاصل عمر به تحقیق سزاوارترست

ریزشی می کند از راه کرم ابر بهار

ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست

شکوه رزق بود بر من قانع تهمت

هست اگر بر دل این مور غباری، شکرست

سخنی کز جگر سنگ برون آرد آه

بی تکلف، سخن صائب خونین جگرست